سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ یک از نیازهای کوچک خود را حقیرمشمارید ؛ زیرا محبوب ترین مؤمنان نزد خداوند متعال ، کسی است که بیشتر از همه از او درخواست می کند . [امام باقر علیه السلام]
 
شنبه 103 اردیبهشت 15 , ساعت 12:21 عصر

راننده تاکسی گفت:
میدونی بهترین شغل دنیا  چیه؟
 گفتم:  چیه؟
گفت: راننده تاکسی.
خندیدم. راننده گفت:جون تو.
هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی، مدام آدم جدید می‌بینی،
آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. موقع کار می‌تونی رادیو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر کار. هر کیو دوست داری می‌تونی سوار کنی، هر کیو دوست نداری سوار نمی‌کنی، آزادی و راحت.
دیدم راست می‌گه،
گفتم: خوش به حالتون.
راننده گفت:
حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟
گفتم: چی؟
راننده گفت: راننده تاکسی و ادامه داد:
هر روز باید بری سرکار، دو روز کار نکنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست،
از صبح هی کلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، کمردرد.
با این لوازم یدکی گرون، یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا می‌شه،
هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت می‌شه، همه هم ازت طلبکارن. حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن کنی یه جور، رادیو روشن نکنی یه جور.
دعوا سر کرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما کبود می‌شی. هرچی می‌دویی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه کردم.
راننده خندید و گفت:
زندگی همه چیش همین‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه کرد، هم می‌شه بد نگاه کرد.


یکشنبه 103 اردیبهشت 2 , ساعت 9:49 صبح
یکی از اسرای جنگ تحمیلی تعریف می‌کند: «در اردوگاه که بودیم زمستان رسید، اما سرمای آب حمام استخوا‌ن‌سوز بود. ما هم وسیله‌ای اختراع کردیم که با آن به هر نفر یک کاسه آب جوش می‌رسید.»
مهدی طحانیان آزاده دوران دفاع مقدس، درباره دوران اسارتش تعریف می‌کند: «زمستان سال 1363 کم کم از راه می‌رسید. تجربه سال‌های قبل بهمان می‌گفت که باید خودمان را برای یک سرمای استخوان‌سوز آماده کنیم.  با مشکل سرمای روزانه هر طوری که بود کنار می‌آمدیم؛ اما واقعاً هیچ طوری نمی‌شد دوش گرفتن با آب یخ، آن هم در آن سرما را تحمل کرد.بچه‌ها تصمیم گرفتند برای حل مشکل آب سرد، با المنت مقداری آب جوش بیاورند و آن را بین بچه‌هایی که مجبورند صبح‌ها دوش بگیرند تقسیم کنند. المنت چیز پیچیده‌ای نبود؛ 2 عدد در قوطی رب بر می‌داشتیم و وسطشان یک تکه چوب قرار می‌دادیم و با نخ محکمش می‌کردیم. بعد، یک رشته سیم برق از جعبه تقسیم آسایشگاه در می‌آوردیم و * می‌کردیم و وصل می‌کردیم به یکی از درهای فلزی قوطی رب. بعد می‌انداختیمش داخل سطل آب. چند لحظه بعد آب جوش می‌آمد. بعضی صبح‌ها قبل از اینکه آزاد باش بزنند، بچه‌ها به اندازه یک سطل آب جوش می‌آوردند و یواشکی آن را به بچه‌هایی که در حمام بودند می‌رساندند. مسیر انتقال آب جوش به حمام با مسیر انتقال سطل ادرار برای تخلیه نزدیک حوضچه‌های فاضلاب یکی بود. سطل‌ها در داشت و به همین دلیل بخار آب از داخل سطل بیرون نمی‌رفت و عراقی‌ها متوجه محتویات متفاوت این 2 سطل نمی‌شدند.با اینکه به هر نفر بیشتر از یک کاسه آب گرم نمی‌رسید؛ اما واقعاً همان یک کاسه هم برای خودش کیمیا بود و کارمان را راه می‌انداخت.

شاید 12ـ10 مرتبه بیشتر از المنت استفاده نکردیم که یک روز فضولی یکی از نگهبانان آسایشگاه گل کرد و به یکی از سطل‌هایی که به ظاهر سطل ادرار بود و برای تخلیه برده می‌شد، شک کرد. زود رسید بالای سر سطل و به بچه‌ها گفت که در سطل را بردارند. وقتی چشمش به آب جوش و بخاری که از آن در می‌آمد افتاد، نیشخندی زد و با لگد کوبید به سطل و تمام آب را ریخت روی زمین. کارمان درآمده بود. سربازها سریع بچه‌ها را از آسایشگاه‌ها بیرون راندند و شروع کردند به تفتیش. خیلی نگذشت با چشم‌هایی که داشت از حدقه بیرون می‌زد، المنت به دست از یکی از آسایشگاه‌ها آمدند بیرون. طوری دور المنت جمع شده بودند و نگاهش می‌کردند که انگار سفینه فضایی دیده‌اند. یکسره المنت را این طرف و آن طرف می‌کردند.باورشان نمی‌شد که با چیزی به این سادگی می‌شود آب را جوش آورد. وقتی از ظاهر المنت چیزی دستگیرشان نشد، چوب المنت را شکستند. فکر می‌کردند بچه‌ها در این تکه چوب چیزی کار گذاشته‌اند.از یک طرف از ادا و اطوارهای عجیب و غریب و چشم و ابرو بالا انداختن‌ها و پچ پچ کردنشان خنده‌مان گرفته بود؛ از طرف دیگر به خاطر لو رفتن المنت حسابی حالمان گرفته شده بود. المنت درست کردن کاری نداشت؛ اما دیگر دستمان رو شده بود و آن‌ها روی این قضیه حساس شده بودند.»منبع: کتاب «سرباز کوچک امام» به قلم فاطمه دوست‌کامی

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ